دارم با خودم آشتی می کنم

می گریزم از آینه
از خودم
دیگر توانم نیست
تابم نیست
ترنم بارانی بود
در فصل عیشم
بر برگهای بی طرواتم
که کوه خشمم را
با نم بوسه ای ذوب می کرد
در فصل خزانم
ابری نیست
بارانی نیست
با التهابهای این دل سوخته
تنهایی
بعد از آن همه سرگردانی
با همین دستهای مرتعشم
بر می خیزم
می گذرم از پل
از هرچه شکستن
از هر چه گفتگو
با این سوال بی جواب
اخر من کجای این جهانم
از اتهام بودنم بدینسان دفاع می کنم
رو می کنم به آینه
و نا سروده های دلم
برای خودم
آنچه من می بینم
جمله بی پایان زندگی است
در این فرط نومیدی محض
هنوز زندگی شیرین است
هنوز هم می شود
با خود آشتی کرد
عاشقی کرد

دوست داشتن

من از آسودگی آینه می آیم
با فهمی نو
در آغاز دوباره این زندگی
پر باز کردن
به جانب خورشید
آفتاب مهربانی
بی شروط
هر چه نباشد
خبری که هست
عطر عجیب شکوفه های دوست داشتن است
در جهانی
که واژه درشتی است
و با تمام سنگینی اش
رو به اقلیمی ساده می رود
با احساس من و ساز تو
و این جانهای هماهنگ
در فراموشی مباداها
در کسوت تمنایی از این زندگی
فهم لذت نوازش برگ و نسیم صبح
ورق زدن رویاها
آه.....
دیگر چه جای سوال و ستاره
دیگر چه جای شب و سکوت
وقتی
در بهترین دقایق این عمر نا به پای
نام توست
کلمات مرا به آسمان می برد
ای عزیز خوب دوست داشتنی
بخشنده بوسه های ناب
بخشنده رویاها روشنایی ها
بگذار بگویم
دوستت دارم

حس ساده

خسته
از این و ان گسسته
دلگیر از ستاره
آزرده از ماه
از ناگزیری فصول
میان این همه مفاهیم آسیمه هنوز
در حضور یگانه فرصت
می آیم
تا شاید
از تو با خلوت خویش
از تو با خدا
دیگر
دلواپس چگونه های همیشه نباشم
آه نازنین مقدس ! ماه نقره فام من
تمامی تعریف
این حس و حال ساده
عجیب ، قشنگ
به همین شرط قشنگ بوسه
از عشق چیزی بگوی
یک لحظه در این ناکجای رفتن بمان!