می گریزم از آینه
از خودم
دیگر توانم نیست
تابم نیست
ترنم بارانی بود
در فصل عیشم
بر برگهای بی طرواتم
که کوه خشمم را
با نم بوسه ای ذوب می کرد
در فصل خزانم
ابری نیست
بارانی نیست
با التهابهای این دل سوخته
تنهایی
بعد از آن همه سرگردانی
با همین دستهای مرتعشم
بر می خیزم
می گذرم از پل
از هرچه شکستن
از هر چه گفتگو
با این سوال بی جواب
اخر من کجای این جهانم
از اتهام بودنم بدینسان دفاع می کنم
رو می کنم به آینه
و نا سروده های دلم
برای خودم
آنچه من می بینم
جمله بی پایان زندگی است
در این فرط نومیدی محض
هنوز زندگی شیرین است
هنوز هم می شود
با خود آشتی کرد
عاشقی کرد
درود بر شما.
خیلی جالب و زیبا بود؛ آفرین.
تبریک میگم به این حس و قلم تان.
خوش باشین و برقرار.
بدرود...
خوشحالم پیشرفت فوق العاده ای داشتی ولی بازم از بچه های جدید بیشتر بخون