دارم با خودم آشتی می کنم

می گریزم از آینه
از خودم
دیگر توانم نیست
تابم نیست
ترنم بارانی بود
در فصل عیشم
بر برگهای بی طرواتم
که کوه خشمم را
با نم بوسه ای ذوب می کرد
در فصل خزانم
ابری نیست
بارانی نیست
با التهابهای این دل سوخته
تنهایی
بعد از آن همه سرگردانی
با همین دستهای مرتعشم
بر می خیزم
می گذرم از پل
از هرچه شکستن
از هر چه گفتگو
با این سوال بی جواب
اخر من کجای این جهانم
از اتهام بودنم بدینسان دفاع می کنم
رو می کنم به آینه
و نا سروده های دلم
برای خودم
آنچه من می بینم
جمله بی پایان زندگی است
در این فرط نومیدی محض
هنوز زندگی شیرین است
هنوز هم می شود
با خود آشتی کرد
عاشقی کرد

نظرات 2 + ارسال نظر
یه سرکش سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:16 ب.ظ http://www.azitarebel.blogfa.com

درود بر شما.
خیلی جالب و زیبا بود؛ آفرین.
تبریک میگم به این حس و قلم تان.
خوش باشین و برقرار.
بدرود...

مهدی یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:51 ب.ظ http://mrgeyekmard.blogfa.com

خوشحالم پیشرفت فوق العاده ای داشتی ولی بازم از بچه های جدید بیشتر بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد