-
خواستن توانستن است
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:25
زندگی همیشه منتظر من است من منتظر زندگی بی هیچ انتظار ی از علاقه ی زندگی با این همه جهان و هر چه در اوست با همه ی روزهای رفته ، نرفته اش همین امروز است هر چند امروز تا عمق یک تنهایی فرو رفته ام اما دلم برای سرودن یک شعار ساده تنگ می شود خواستن توانستن با این حس غریب سرپیچی می کنم از هرچه بود از هرچه هست از ناامیدی...
-
انتظار
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:23
آه ... ای پناه پریشانی ام نمی دانم از کجای امدن می آیی اما من انقدر صبور می شوم تا بیایی و تمام هستی خویش را بر من ببارانی چون نقطه روشنی در کوچه خاموش من پس از زمستان تنهایی ام تو که معطری از تمامی فصول به نو شکفتن بغض های من ترانه ای می خوانی آری من ترا عاشق می شوم
-
پناه نگاهت
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:22
این صدا صدای کیست نبض قلب آشنای کیست که در دلم تو را صدا می زند با پرواز این دستهای صمیمی که در جستجوی تو آغاز می شود در برگهای سبز سراغاز احساس می شوی و من از هوای همین لحظه قشنگ خیانتی دوباره می کنم به ابلیس تنها با همین قانون گرم عشق دلم آبی مایل به زندگی می شود هر جا که تو باشی اینک امید من محض رضای رویاهایم کمکم...
-
از کدام نقطه آغاز می کنی؟
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:05
از زندگی از این همه تکرار خسته ام از شمارش این همه هنوز هر سو سکوت است سکوتی هراسناک با این وجود به خدا من هم زندگی را دوست دارم با هزار شاید و باید هزار کاش و اگر هزار کار نکرده و نمی دانم کی فرصت می شود تحمل از کوه صبوری از آسمان بیاموزم آری هنوز هم امید ها است در نا امید بودن من انگار یک ذره مانده به هر شکستن...
-
دل کندن
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:03
من خسته ام از جستن و نیافتن از این همه کنایه جهان مرا مه گرفته سراسر من ان عابر آواره در خویشم نه در دلم اشتیاقی نه به سر شوری آه......آسمان عبوس در خامشی حضورم در سوگ شاخه های تکه تکه زیتون در لحظه ی شکفتن فریاد پشت سر گذاشتن خاطره ها همه ی عشق ها دل بستگی ها این حرف ساکت من است سوی ابری که نخواهد امد نخواهد بارید...
-
غرور
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 23:02
ای خسته حتی از خودت ای رانده حتی از آینه تکرار مکرر افسانه های اندوه و رنج ای امده از پیش بید های پریشان در های و هوی باد به یاد داری؟ در پیچ کدام کوچه زمان گم شدیم! گمت کردم شدم ان ستاره ای که فراموش شد در آن شب های تاریک در قصر سکوت دلت تو بودی و گردابی از عقده ها در گلو من بودم و انحنای ان همه علامت سوال و واژه...
-
دارم با خودم آشتی می کنم
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 21:12
می گریزم از آینه از خودم دیگر توانم نیست تابم نیست ترنم بارانی بود در فصل عیشم بر برگهای بی طرواتم که کوه خشمم را با نم بوسه ای ذوب می کرد در فصل خزانم ابری نیست بارانی نیست با التهابهای این دل سوخته تنهایی بعد از آن همه سرگردانی با همین دستهای مرتعشم بر می خیزم می گذرم از پل از هرچه شکستن از هر چه گفتگو با این سوال...
-
دوست داشتن
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 19:40
من از آسودگی آینه می آیم با فهمی نو در آغاز دوباره این زندگی پر باز کردن به جانب خورشید آفتاب مهربانی بی شروط هر چه نباشد خبری که هست عطر عجیب شکوفه های دوست داشتن است در جهانی که واژه درشتی است و با تمام سنگینی اش رو به اقلیمی ساده می رود با احساس من و ساز تو و این جانهای هماهنگ در فراموشی مباداها در کسوت تمنایی از...
-
حس ساده
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 19:35
خسته از این و ان گسسته دلگیر از ستاره آزرده از ماه از ناگزیری فصول میان این همه مفاهیم آسیمه هنوز در حضور یگانه فرصت می آیم تا شاید از تو با خلوت خویش از تو با خدا دیگر دلواپس چگونه های همیشه نباشم آه نازنین مقدس ! ماه نقره فام من تمامی تعریف این حس و حال ساده عجیب ، قشنگ به همین شرط قشنگ بوسه از عشق چیزی بگوی یک لحظه...
-
فریاد عشق
جمعه 27 دیماه سال 1387 09:37
از دیروزهای هیچ از ان همه نمی دانم و چه می دانم کودک دلبند بی زبانم که هیچ نمی داند از این جهان از حزن بادهای ناماندگار سخت دلگیر می شود از این سوال بی جواب تا کجای این جهان باید تبعیدی گناه بزرگی باشم که از بوی سیب آغاز شد تا فرصت ناپیدا اینک از چشم هایی با خط رنج مردمکانی با حسرت عشق پشت پنجره کلمات ، خیالات امید...
-
اشنا
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 21:17
پس از چندین فراموشی و خاموشی آواهای غمگین در سایه روشن خیس جاده لحظه ها نم یکی قطره باران تمام وسعت تنهایی خویش را پیشکش امپراتوری نگاهت می کنم در این پسین بی پایان تو می دانی تنها تر از من در زمین و آسمان نیست حالا در حدود همین برکه ی آرامش نامت را به من بگو دستت را به من بده دست های تو با من آشناست
-
فصل ها
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 21:13
از تابستان نفرت پاییز بی تفاوتی و از زمستان تقصیرم عبوری دوباره می کنم به عاشقی بهارم ملاحت یک تبسم بی دلیل و تولد یک شکوفه ناشی سهم ساده من از این زندگی است
-
تنهاترین
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 12:48
گفتم: دیگر دلم هوای سرودن نمی کند دیگر انگار دلم حال و هوایی ندارد در لا به لای خاطره ها گم می شوم خسته از آروزها در این آفتاب زرد غمگین فصل های سوخته زندگی ام سالهای بی شکایتی را مرور می کنم سقوط ناگزیرو پاره های این دل شکسته آه... تو می دانی هیچ کس از صمیم دل تکیه گاه بی پناه دل شکسته ام نشد دست سرنوشت در بستر موازی...
-
بازگشت
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 12:40
گفتم : با من چیزی بگو حرفی بزن از ان سوی واژه مستم از دلهره خسته ام می دانی در خواب دیدم تک نهالی ام در کویر سوزان تنهایی تو باغبانی صادق و معصوم من ان تک نهال سبک سر در آرزوی هم صحبتی سروی ، کاجی ، شمشادی در برهوت تنهایی نادیده می انگاشتمت در دلت سبزینه ای امید تا شاید روزی شوم درختی تکیه گاهی شانه احساسی اما افسوس...
-
بودن
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 12:19
گفتم: تردد ما شین ها ترافیک بوق زنی در قربانگاه نان معصوم اسماعیل غرور مردی تسبیح تزویر 50 تومان خرید پل صراط رهایی وجدان پاسخ دین چه ارزان خرید چه آسان رهایی یافت زن زخمی ممتد شرم 50 تومان گدایی بودن رهایی سنگین مادری پاسخ کودک چه گران خرید چه سخت حقیر شد من اندیشه های خشک در مسیری گنگ سراب تحلیل قرارداد کثیف زندگی...
-
فرداها
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 11:31
گفتم: از همین لحظه به بعد به دوستان و آشنایان بگویید روزهای خوبی در راه است من یقین دارم روزی همه زیبا خواهیم شد غرق نور سلام تبسم این روزها احساس گنگ آشنایی می گوید هوا روشن خواهد شد و کبوتری خواهد امد واژه واژه سطر به سطر خبر خواهد اورد از تولد هر روز ناگهانی مان آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فرداست فقط...
-
مترسک
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 11:21
گفتم: مترسک ایستاده بر باغ زندگی گنجشک ها و کلاغان بر بام دلش می نشینند نغمه می خوانند عشق می نامند می روند بی هیچ پاداشی مترسک می ماند در سکوت لب فرو بسته مبهوت صادق و معصوم تنها من آنجا هستم گفتا: متر سک نیست تنها آنجا به پاهایش بنگر پاها قفل ز مین متر سک با این همه مز رعه شده هم ر یشه متر سک تنها نیست او با این همه...
-
ریا
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 11:12
گفتم: کمی شراب فراموشی تا شایدم تطهیرم کند از سنگینی ابرهای تیره آلود از واژه ها حرف های گفته نا گفته بگذار بگویم در این ازدحام روزها در این غروب آفتاب صداقت در این شوره زار راستی سایه ای دیده ام سرگردان ، مبهوت چون تک نهالی در جنگلی سیاه رو به نور فریاد می کشید شادی ، سبزی، خوبی یقینی بی یقین چون علفی تلخ در مزرعه...
-
من
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 21:19
گفتم: من از کجا می آیم که این چنین اسیرم به سر خیال پرواز اما در قعر دوزخ این چنین سرگردان سنگین سموم سرد تنفر باز هم سکوت ، سکوت پاداش زن بودنم میله های سرد و تیره بگذرید از من بگذرید من آن مرغ اسیرم نمی دانم چه می خواهم چه می گویم تک تک این ثانیه ها عصر انجماد شاهد سقوط برگ برگ زندگی وحشت از فرداها درکنج قفس خواسته...
-
صدایم کن
شنبه 14 دیماه سال 1387 19:37
گفتم: ستاره ی مغموم من! با کوله باری از یاد در اندوه جاده های بی پایان عشق با یاد تو زدم پرسه ای مهم نیست در ذرات ظریف جهان چقدر گریسته ام از التهاب رسیدن ریشه ی انتظارم بی قرار گرمای دلت کاش می دانستی به خاطر باز امدنت تا دور دست جهان گفتگوی عشق را زمزمه خواهم کرد دردت به جانم به قداست رنج نبودنت! صدایم کن ! گفتا :...
-
برای خدا
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 21:59
سیاه کوچکم ! بخوان ====>> عرفان نظر آهاری کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و نا موزونش ؛ خراشی بود بر صورت احساس ، با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست . صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید . ء کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را ، کلاغ از کائنات گله...
-
یاس
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 22:52
گفتم: در این شتاب بی صدای زندگی غفلت پروانه ها در پناه گلبرگ ستاره های خاموش خوابهای ناخوش از احوالات آدمی می بینم و باز باز می رسم به سر سطر سکوت گفتا: در سراسر این سراسیمیگی پر رنگین پروانه غافل در رقص گلبرگها و ترانه غمگین ستاره خاموش رویا می بینم و خوابهای خوش آدمی نام می رود وباز باز روم سوی اوج فر یاد
-
بهانه زیستن
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 11:21
گفتم: از ردیف اقاقی ها عبوری دوباره می کنم زمزمه ای در گوش باد آیا قرابتی هست؟ میان نجابت یک چرا و حضور کوچک من کاش می دانستم در تند باد حادثه خواب یک ستاره همیشه دری باز می شود حالا به هر کجا و این اشارتی است تا نوازش دهد چشمانم را و بهانه های زیستنم را گفتا: زمز مه ای ز قر ابتها همره من است آنجا که چر ا را منجی و...
-
بوسه
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:57
گفتم: به یاد می آورم اولین بوسه های بی اختیار را در آن عصر قشنگ صمیمی غروب پاییز کوچه های تنگ عاشقی از خود دور می شدم خواب خوش احوالات دلم همه چیز درست خواهد شد آه ...ای عزیز هنوز من پادشاه لحظه های بی قراری دیگر چه می خواهم تکرار حرفی نبض دیرینه عشق آماده ی تسلیم سوسوی احساسی ازلی ناممکن های خوشرنگ دستت را درازکن...
-
رهایی
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:57
گفتم: و ان هنگام که آینه می شکند من خیال گریه به سرم می زند خسته و خاموش در انجماد ذهن رهایی آرام بی دردسری را می جویم و می دانم همیشه فاصله ای هست گفتا: فاصله ای است میان و من و آینه لیک دانم که هیچ نیست بین من و این دل دیده پر کینه می تو ان خیال گر یه را سر داد می تو ان سر د و خاموش فر یادی تن داد می تو ان در انجماد...
-
ترانه ای نا تمام
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:53
گفتم: مدادی بر می دارم صفحه کاغذی سپید در سایه روشن واژه ها جر نامی چیزی به یاد نمی آورم اصلاً بگذار سرآغاز بی نهایت این ترانه حوالی همین نام تمام شود! گفتا: وزین نام آید همه نام ز ین نامی که در او باشد پر نام ز نامی که ساز ند ز او نام ز نامی که نامه آید آغاز یکی نامه ز عشق و مهر و دلدار یکی نامه ز نو ر و نو ازش و یار
-
کاش
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:52
گفتم: صدایی می شنوم آیا کسی مرا صدا نزد اینک امید من بگو در نهان یک ستاره خواب یک پرنده چگونه می شود آیا دلواپس غریزه لبخند نبود کاش ابری می امد و مرا تا ساحل سپید روییدن امید بدرقه ام می کرد کاش گفتا: کاش صدا را می شنیدم همان صدا که در نهان ستار ه ای امید را در شخان یافت همان ستار ه ای که عاشقی را ز ماه گر فته بود...
-
امید
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:51
گفتم: دلم آرام می گیرد خیالم آسوده می شود از هرچه بود از هرچه هست یا هرچه خستگی ، التهاب،تنهایی در یک وداع ساده سوی آسمان رفتم دیگر به هر شب تاریک شک نمی کنم باورم می شود در شب هم می توان رویا دید، رازی چید، لبریز بودن شد دیگر از من حرفی از اندوه نخواهی شنید باورت می شود من امروز زیر همین آسمان صورت ماه خدا را بوسیدم...
-
پدر
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:48
گفتم: برای پدرم که اگر لحظه ای نفس گرم او را نشوم می میرم هنوز از زمستان می ترسم ترس بزرگی ازفصل نبودت چه باید گفت چه باید کرد آسمانی ترین مرد زندگی من آبروی نفسم وقتی رفتن را زمزمه می کنی آماده پرواز می شوی من از هیچ لبریز می شوم سرنوشت سیاه خویش را به سوگ می نشینم گرفتار بغض فریاد و حسرت جاودانه و نمی دانم این...
-
عاشقی
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:47
گفتم: حسی این روزها می گوید هوا روشن تر خواهد شد آسمان آبی تر مهربانی ها افزونتر و من جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم ترانه دلپذیر دلنشین گوش کن من به عاشقی خود معتادم گفتا: و می دانم که ر و ز های رو شن تر سخت آفتابی است حتی در شبنمی ترین ها پر بارانی های رو ز باز آفتاب لبخند بر رخ تو سخت جلو ه می نماید بی طعنه ز د و...