من خسته ام
از جستن و نیافتن
از این همه کنایه
جهان مرا مه گرفته سراسر
من ان عابر آواره در خویشم
نه در دلم اشتیاقی
نه به سر شوری
آه......آسمان عبوس
در خامشی حضورم
در سوگ شاخه های تکه تکه زیتون
در لحظه ی شکفتن فریاد
پشت سر گذاشتن خاطره ها
همه ی عشق ها دل بستگی ها
این حرف ساکت من است
سوی ابری که نخواهد امد
نخواهد بارید
چشم امید مبند