پدر

 گفتم:

برای پدرم که اگر لحظه ای نفس گرم او را نشوم می میرم

هنوز از زمستان می ترسم
ترس بزرگی ازفصل نبودت
چه باید گفت
چه باید کرد
آسمانی ترین مرد زندگی من
آبروی نفسم
وقتی رفتن را زمزمه می کنی
آماده پرواز می شوی
من از هیچ لبریز می شوم
سرنوشت سیاه خویش را
به سوگ می نشینم
گرفتار بغض فریاد
و
حسرت جاودانه  

و نمی دانم این اندیشه بغض آلود از کجادلخوشی های مرا به یغما برد 

 

 

گفتا: 

و چرا باید یغما برد
اند یشه عاشقانه را مهمان خو یشتن بنما
نگذار دلتنگ ترا به و ادی یغمای دل بر د
مگذار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد