گفتم:
مترسک
ایستاده بر باغ زندگی
گنجشک ها و کلاغان
بر بام دلش می نشینند
نغمه می خوانند
عشق می نامند
می روند
بی هیچ پاداشی
مترسک
می ماند
در سکوت
لب فرو بسته
مبهوت
صادق و معصوم
تنها
من آنجا هستم
گفتا:
متر سک نیست تنها آنجا
به پاهایش بنگر
پاها قفل ز مین
متر سک با این همه مز رعه شده هم ر یشه
متر سک تنها نیست
او با این همه خر من امید شده هم ر یشه