فریاد عشق

از دیروزهای هیچ
از ان همه نمی دانم و چه می دانم
کودک دلبند بی زبانم
که هیچ نمی داند از این جهان
از حزن بادهای ناماندگار
سخت دلگیر می شود از این سوال بی جواب
تا کجای این جهان باید
تبعیدی گناه بزرگی باشم
که از بوی سیب آغاز شد
تا فرصت ناپیدا
اینک
از چشم هایی با خط رنج
مردمکانی با حسرت عشق
پشت پنجره کلمات ، خیالات
امید حضوری است که در رگ ها یم عاشق می شود
بیداری پادشاه قلبم
می دانم
هر ثانیه ای ابتدای جهان است
و حالا این سوی پنچره کلمات ، ثانیه ها
حروف نشنیده هنوز
عشق را فریاد می کنم 

 

 

اشنا

پس از چندین فراموشی و خاموشی 

آواهای غمگین 

در سایه روشن خیس جاده لحظه ها 

نم یکی قطره باران 

تمام وسعت تنهایی خویش را 

پیشکش امپراتوری نگاهت می کنم  

در این پسین بی پایان  

تو می دانی 

تنها تر از من در زمین و آسمان نیست 

حالا در حدود همین برکه ی آرامش 

نامت را به من بگو 

دستت را به من بده 

دست های تو با من آشناست

فصل ها

از تابستان نفرت
پاییز بی تفاوتی
و از زمستان تقصیرم
عبوری دوباره می کنم
به عاشقی بهارم
ملاحت یک تبسم بی دلیل
و تولد یک شکوفه ناشی
سهم ساده من از این زندگی است