فرداها

گفتم: 

از همین لحظه به بعد
به دوستان و آشنایان
بگویید
روزهای خوبی در راه است
من یقین دارم
روزی همه زیبا خواهیم شد
غرق نور سلام تبسم
این روزها
احساس گنگ آشنایی می گوید
هوا روشن خواهد شد
و
کبوتری خواهد امد
واژه واژه
سطر به سطر
خبر خواهد اورد
از تولد هر روز ناگهانی مان
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فرداست
فقط کمی حوصله کن ! 

 

گفتا: 

صبر را دیده ای مهر بان
آری گو ئی تو لد دیگری است
بانوی شهر ما نیز از ره اسیر و عصیان
به تو لد دگر رسید شهر آشفته است
لیک در این آشفتگی یک صدائی می شنوم
خوب گوش بسپار به نو ا
"آرام گیرید امید را باو ر باید نمود "
"امید را باو ر نمو د "
وتو در آستانه شنیدن آوای امید
چه ز یبا ز عشق فر یاد کنی 

 

 

گفتم: 

اری فصل آفتاب خواهد امد
پس از فصل خواب پروانه ها
با عطر امید و میل ترانه
شریک غمگین گریه های من!
اصلاً زندگی چیزی نیست
جز همین
یاد ساده نگاه تو
و همین هوای
رویاهای ارغوانی
پرنده های بهاری در آفتاب
زلالی قطره های باران
در کوچه باغهای محبت
آری
من
قدر لحظه ها را خوب می دانم 

 

گفتا: 

فصل آفتاب اکنو ن است
همین دم که باو ر کردی آن را
همین لحظه که مشام تو عطر آگین ز مهر و آسمان شد
همین دم که اشک غم را در کنار خیره شدن به امید
همره ز دی و فکر شقایق کردی
ز ند گی چو ن گفته آن شاعر شهیر" غر قه شدن در حو ضچه اکنو ن است "
تن به آن بسپار و فر یاد بزن فر ادی چو ن فر یاد ز یر باران
که آری
آری
من قدر لحظه اکنو ن را می دانم 

 

 

مترسک

گفتم: 

مترسک
ایستاده بر باغ زندگی
گنجشک ها و کلاغان
بر بام دلش می نشینند
نغمه می خوانند
عشق می نامند
می روند
بی هیچ پاداشی
مترسک
می ماند
در سکوت
لب فرو بسته
مبهوت
صادق و معصوم
تنها
من آنجا هستم 

 

 

گفتا: 

متر سک نیست تنها آنجا
به پاهایش بنگر
پاها قفل ز مین
متر سک با این همه مز رعه شده هم ر یشه
متر سک تنها نیست
او با این همه خر من امید شده هم ر یشه 

 

ریا

گفتم: 

کمی شراب فراموشی
تا شایدم تطهیرم کند
از سنگینی ابرهای تیره آلود
از واژه ها
حرف های گفته
نا گفته
بگذار بگویم
در این ازدحام روزها
در این غروب آفتاب صداقت
در این شوره زار راستی
سایه ای دیده ام
سرگردان ، مبهوت
چون تک نهالی در جنگلی سیاه
رو به نور
فریاد می کشید
شادی ، سبزی، خوبی
یقینی بی یقین
چون علفی تلخ در مزرعه دروغ
در چار راه زمان ایستادم
دو به شک شدم
.
.
ادامه نمی دهم
می ترسم
به قولی
صداقت همشهریان تنها در پنهان نکردن ریا بود
همین
دیگر هیچ 

 

گفتا: 

به یاد آورم در مستی شراب
تطهیر شده ام ز خلوص می
مگر تطهیر بغیر از راستی و مستیم بود ؟
از واژه های بارانی از ابر تفکرات تیره
وآماده غرش از گفته های که ناگفته ها
را آشکار بساخت گفته ام در انتظار
گفتگوی بی شر ط و شر وط تو
در این تکرار رو زهای پر از دحام تکراری
در این غر وبی که صداقت بدرو د آفتاب را فر یاد ز ند
در این جنگل پر ز درو غ ناگهان در آن دو ر دستها
باز بدیدم در ختی آمد ز خاک بر و ن آری
این در خت راستی است چو ن تک چشمه ای در صحرای عدم
می خو اند مسافر ان تشنه راستی را
فر یاد کشد و شادی و نسیان سر اب را
و باز عفر یت شک و تر دید مرا احاطه می کند
باز
باز ر و یا ؟ باز سر اب ؟باز درو غ و تز ویر؟
ادامه خو اهم داد بی ترس از چه بتر سم
در جنگل درو غ گفتن ها امید ر استی در خت نیز خو د
حدیث سر سبزی است و می خو اهم صداقت را در آغوش کشم
همان صاد قانه گفتن ها همان که نیست پنهان کردن
ر یا پشت حر فهای سبز و عالی