من

گفتم: 

من از کجا می آیم
که این چنین اسیرم
به سر خیال پرواز
اما
در قعر دوزخ
این چنین
سرگردان
سنگین
سموم سرد تنفر
باز هم
سکوت ، سکوت
پاداش زن بودنم


میله های سرد و تیره
بگذرید از من بگذرید
من آن مرغ اسیرم
نمی دانم چه می خواهم
چه می گویم


تک تک این ثانیه ها
عصر انجماد
شاهد سقوط برگ برگ زندگی
وحشت از فرداها
درکنج قفس
خواسته
نا خواسته 

 

به ناگه
از آن سو
آوای گنگ کسی امد
پرسه گردی غریب
با
آوازی غریب تر
آواز خوش آزادی
از کوچه ها ، از کلمات
این سو
میله ، اضطراب، خاموشی


می گفت
از تعبیر کلامم به صدای تازه ای می رسی
تعبیر تازه ای از
اسیر، دیوار، عصیان، تولدی دیگر
مفتون
تقسیم آزادی، عشق ، تقسیم شادی
انهدام جنسیت
تو کیستی ؟ من کیستم؟


آه اگر شک نبود
ترس نبود
دری بود، دریچه ای ، بامی
و
ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد 

 

  

گفتا: 

آَشنای من از دیار آزادی آمده ای
آنجا که اسارت را معنی نباشد
و پرواز خیال نیست 

 حتی در قعر دو ز خ نا امیدیها
ترا پرواز است از سر گشتگی از سکو ن
از سموم سر د بی عشقی
و فر یادی که پری در یائی را میخواند
آری پری در یائی که نام او ست که
" زن " نام دارد
تو مر غ اسیر نخو اهی شد مگرخو د خو اهی 

 می دانم ز چه گو ئی
در تک تک ثانیه های منجمد قر ن گو نه
در عصری که انجماد فکری
محلی ایست بر ای غرور و در سقوط
بی انتقطاع بر گهای شاخه امید و در رهائی ها زو حشت فردا
در قفسی که خو استگاه
خو د خو استه تو است
ناگهان شاعر شهر رو به شاعره مغمو م و محبوس در تکرار
قصه های بانو ی مغمو م همان اسیر و دیو ار و عصیان
کند و فر یاد ز ند آمده ام که عشق را فر یاد ز نم
بی انهدام جنسیت
بی جنگ نر و ماده ها
آغاز قصه پری در یائی و ناخدا
آری بی شک آمده ام
بی ترس
و همره همان پنجره خو شبختی بانو
همان بانو ئی که با ایمانش به آغاز فصل سرد
عاشقانه های داغ عشقش را ترنم کرد

 

صدایم کن

 گفتم: 

ستاره ی مغموم من!
با کوله باری از یاد
در اندوه جاده های بی پایان عشق
با یاد تو زدم پرسه ای
مهم نیست
در ذرات ظریف جهان
چقدر گریسته ام
از التهاب رسیدن
ریشه ی انتظارم
بی قرار گرمای دلت
کاش می دانستی
به خاطر باز امدنت
تا دور دست جهان
گفتگوی عشق را زمزمه خواهم کرد
دردت به جانم
به قداست رنج نبودنت!
صدایم کن ! 

 

گفتا

ستاره های درخشان چرا مغموم؟
خاطره های چرا بارشوند؟
جاده های عشق همچنان پر اندوه؟
یاد تو جوابی دارد برای این سوالها
ستاره ها دیگر نیستند مغموم
خاطره ها مرا کنند سبک
و جاده عشق شادی آفرین
جهان ما پر از ظرافت
گر یه ها تو مرا شبنمی
ورسیدن به تو چه پر التهاب
ریشه های انتظارم پر آب
و گرمای پر التهاب
و باز تو خو اهی آمد
و گفتگو پر زمز مه و زمزمه های
پر قداست وقتی تو را صدا می زنم 

 

 

برای خدا

سیاه کوچکم ! بخوان ====>> عرفان نظر آهاری کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و نا موزونش ؛ خراشی بود بر صورت احساس ، با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست . صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید . ء
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را ، کلاغ از کائنات گله داشت . ء
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . ء
کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بال هایش را می بست تا دیگر آواز نخواند . ء
خدا گفت : صدایت را ترنمی است که هر گوشی را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم ! بخوان ! فرشته ها منتظرند . ء
.کلاغ هیچ نگفت . ء
خدا گفت : سیاه ، چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنینی . زیباییت را بنویس و اگر تو نباشی ، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن . ء
و کلاغ باز خاموش بود . ء
خدا گفت بخوان برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم ؛ سیاهیت را و خواندنت را ، و کلاغ خواند . این بار اما عاشقانه ترین آوازش را . ء
خدا گوش داد ، لذت برد و جهان زیبا شد . ء


و مطلبی زیر یک برداشت آزاد از متن زیبای سر کار خانم عرفان نظر اهاری است ..................................................- .........................................
گفتم:
کلاغ سیاه کوچکی
می پرسد از خویش؟
در حلقه تقدیر
من
اینجا
کلاغ!
در یغا از بی امان مردن سوسوی امید
در هجرت نفس های زندگی
غیبت آشنایی
در
تمنای درک شدن ها
پذیرش ها
آواز های بی گوش
انعکاس سرد صدا
آه... مضامین مشکوک من!
حالا نوبت من است
و
دل سیر گریستن من
در شیونی عبثی گامهای من
چراغ هایم می شکند
در اضطراب آینه می مانم
دل توفان تبارم
تمام تنهائی ام
و فقط مشتی واژه
و باز این مضامین مشکوک
ناگهان
ندایی
از آسمان
از بهشت
از کجای نمی دانم
برای من بخوانید
سیاهان کوچکم!
زیباترین ترانه ها را
در خواب چشمه ها
اینک منم
نخستین شنونده رویاهای شما
آیا؟
همین کافی نیست؟
دگر چه می خواهم؟
   

 

 

گفتا:

 دیگر چه می خو اهم ؟
خو استن من همان هستن من است
خو استن من عشقی است که سیاهی را هم
می تو اند تعبیری دگر دهد شاید تیر ه و شاید مشکی
شاید یک نقطه در بی کران آسمان که
دیده می شود آری این خو د دیدن است
این خو د بو دن است و این بو دن است که تر نم می کند فعل عشق را که نخست
از عشق به خدا و خو د آید
آری نیست سیاهی ننگ و عار
آنچه نباید دید سیاهی دیدن است