رهایی

گفتم: 

و ان هنگام که آینه می شکند
من خیال گریه به سرم می زند
خسته و خاموش
در انجماد ذهن
رهایی آرام بی دردسری را می جویم
و می دانم
همیشه فاصله ای هست  

 

گفتا: 

فاصله ای است میان و من و آینه
لیک دانم که هیچ نیست بین من و این دل دیده پر کینه
می تو ان خیال گر یه را سر داد
می تو ان سر د و خاموش فر یادی تن داد
می تو ان در انجماد ز هن امیدی به این سو زش قلب داد

ترانه ای نا تمام

گفتم: 

مدادی بر می دارم
صفحه کاغذی سپید
در سایه روشن واژه ها
جر نامی
چیزی به یاد نمی آورم
اصلاً بگذار سرآغاز بی نهایت این ترانه
حوالی همین نام تمام شود! 

 

 

گفتا: 

وزین نام آید همه نام
ز ین نامی که در او باشد پر نام
ز نامی که ساز ند ز او نام
ز نامی که نامه آید آغاز
یکی نامه ز عشق و مهر و دلدار
یکی نامه ز نو ر و نو ازش و یار

کاش

گفتم: 

صدایی می شنوم
آیا کسی مرا صدا نزد
اینک امید من بگو
در نهان یک ستاره
خواب یک پرنده
چگونه می شود
آیا
دلواپس غریزه لبخند نبود
کاش ابری می امد
و مرا تا ساحل سپید روییدن امید بدرقه ام می کرد
کاش 

 

گفتا: 

کاش صدا را می شنیدم
همان صدا که در نهان ستار ه ای
امید را در شخان یافت
همان ستار ه ای که عاشقی را ز ماه گر فته بود
همان ماهی که در سیاهی آسمان شب باز
عاشق ماند
اکاش همه این کاش به گو نه دگر بود